فکرشهر
در نزدیک به ۲۴ ساعت تا پایان انتخابات ۲۰۲۴ آمریکا، مهمترین دغدغه و سوال این روزها در داخل و خارج از ایالات متحده آمریکا شاید این باشد که کدام یک از دو حزب مطرح در ایالات متحده توانسته است برداشت صحیحتر و بهتری از خواستههای اصلی اکثریت مردم آمریکا به دست آورد و در نهایت وعدههای انتخاباتی کدام نامزد این انتخابات با مقبولیت و همراهی بیشتر رای دهندگان آمریکایی روبرو خواهد شد؟
برای نزدیک شدن به پاسخ این پرسش بررسی پیشینه وعدههای این دوره از انتخابات و رویکردهای متفاوت دو حزب در سالیان گذشته میتواند تا حدودی نتیجه این انتخابات را ملموستر نماید. بدین منظور ابتدا به بررسی پیشینه شعار اول آمریکای ترامپ و جمهوری خواهان خواهیم پرداخت و سپس پیشینه تفکر و شعارهای دموکراتها را مورد بررسی قرار خواهیم داد تا در نهایت شانس هر یک از دو کاندیدا در پیروزی این انتخابات مشخصتر شود.
از سال ۱۷۸۹ و با حضور «جورج واشنگتن»، اولین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا تا سال۱۹۴۱ (قریب به یک قرن و نیم بعد)، ایالات متحده یک استراتژی بزرگ انزواگرایانه را در دستور کار سیاسی خود قرار داد. رئیسجمهور «جورج واشنگتن» در سخنرانی خداحافظی خود در سال ۱۷۹۶ خواستار کمترین ارتباط سیاسی ممکن با کشورهای خارجی شد و اعلام کرد: «این سیاست واقعی ما است که از اتحاد دائمی با هر بخش از جهان خارج دوری کنیم».
این سیاست انزواطلبی واشنگتن تا قرن بیستم بهخوبی دوام آورد، اما در جریان جنگ جهانی دوم و پس از حمله ژاپن به یکی از پایگاههای نیروی دریایی آمریکا واقع در «بندر پرل هاربر» در منطقه هاوایی در سال ۱۹۴۱، این استراتژی از هم پاشید، به گونهای که با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی دوم راه برای شروع یک انترناسیونالیسم گسترده باز شد. پس از پایان جنگ جهانی دوم و اندکی پس از شروع جنگ سرد، تمایل واشنگتن برای تعامل جهانی افزایش یافت.
در اوایل دهه ۱۹۵۰، انترناسیونالیسمها یا طرفداران ایده جهان وطنی و به اصطلاح حامیان اتحاد ملتها به منظور حفظ صلح و ثبات بین المللی، با ترویج یک نظم باز و چندجانبه در میان دموکراسیهای همفکر، سیاست ایالات متحده را در دست گرفتند. تسلط این تفکر به گونهای بود که این استراتژی تا سال ۲۰۱۶ و قبل از ورود «دونالد ترامپ» به حوزه سیاست ایالات متحده یعنی قریب به ۸۰ سال به واقع رکن اصلی دکترین سیاست خارجه آمریکا را تشکیل میداد. اما پس از پیروزی «ترامپ» در انتخابات آن سال و با سخنرانی افتتاحیه او در سال ۲۰۱۷ شکاف عمیقی در ساختار این سیاست ایجاد شد؛ هنگامی که او گفت: «مردان و زنان فراموش شده کشور ما دیگر فراموش نخواهند شد و از این لحظه به بعد، اول، آمریکا خواهد بود و هر تصمیمی در مورد تجارت، مالیات، مهاجرت و امور خارجی در جهت منافع کارگران و خانوادههای آمریکایی خواهد بود.»
درآن لحظه و با اعلام چنین دیدگاهی، دکترین متفاوتی در دستور کار دولت او قرار گرفت. شعاری که در آن ریشههای عمیق تاریخی و ایدئولوژیکی و همچنین جذابیت سیاسی قابل توجهای به چشم میآمد.
در حقیقت شعار اول آمریکای ترامپ اقتباسی است از سیاستهای جورج واشنگتن در برخورد با جهان خارج از مرزهای کشور آمریکا. به نوعی دکترین سیاسی مطرح شده در این شعار برای مردم آمریکا از رویکردی جدید در قالب انزواطلبی داوطلبانه دولت دونالد ترامپ خبر میداد که با نگاه به درون و تمرکز بر نیازهای داخلی، به دنبال افزایش قدرت و توان اقتصادی، سیاسی و... در آمریکا بود.
ترامپ به جای مقاومت در برابر خواست عمومی برای توجه بیشتر به مسائل و مشکلات داخلی، آن را تقویت کرد و قول داد که دولت ایالات متحده را از تعهدات بین المللی خارج و توجه و منابع خود را بر خواستههای داخلی متمرکز کند. این وعده ها، با حمایت میلیونها آمریکایی که تصور میکنند با سیاستهای انترناسیونالیسمها از گردونه رقابتها باز مانده اند، روبرو شد.
عملکرد ترامپ در دور اول ریاست جمهوری و خروج یک جانبه دولت او از معاهدات بین المللی و نیز تهدید اروپاییها به خروج از پیمان نظامی ناتو در وعدههای انتخاباتی سال ۲۰۲۴ در چهارچوب همین استراتژی تعریف میشود. البته جالب است بدانیم که این امر در سیاست ایالات متحده آمریکا سابقه قبلی نیز داشته است.
در سال ۱۷۹۳، جورج واشنگتن بهطور یک جانبه از پیمان اتحادی که ایالات متحده با فرانسه در سال ۱۷۷۸منعقد کرده بود، خارج شد و دلیل اصلی این پیمان شکنی را مغایرت با منافع ملی آمریکا و در راستای پیش گیری از ورود کشورش به جنگ دیگری با بریتانیا عنوان نمود؛ رویکردی که باعث شد تا ایالات متحده برای بیش از ۱۵۰ سال از اتحاد نظامی با کشورهای دیگر خودداری کند.
از نظر ترامپ، حضور آمریکا در چنین پیمانها و اتحادهای الزام آوری به منزله محدودیت قدرت ایالات متحده و نیز سربارشدن هزینههای اضافی به مالیات دهندگان آمریکایی میباشد؛ بهویژه زمانی که متحدان سهم عادلانه خود را از هزینه دفاعی تقبل نمیکنند. سیاستهای ضد مهاجرتی اعلامی در تبلیغات کمپینهای انتخاباتی جمهوری خواهان را نیز میتوان علاوه بر توجه به خواست شهروندان آمریکایی، در راستای همان سیاست انزواطلبی داوطلبانه ترامپ و هوادارانش تفسیر نمود. از نظر آنها انزواطلبی مطلوب تنها نباید به مسائل ژئوپلیتیک و جغرافیایی محدود شود، بلکه باید به ورود افراد با تفکرات متفاوت و متنوع نیز تسری یابد و از این روی این تفکر در کل با هر چیزی که همگنی فرهنگی و جمعیتی را به هم بزند، مخالفت میکند. از همین نکته میتوان دریافت که سیاست انزواطلبی ترامپ، بهشدت مخالفِ «مهاجرت» و اشاعه سیاستهای کثرتگرایانه و چندفرهنگی میباشد. از مثالهای آن میتوان به هشدارهای ترامپ دربارۀ کمونیسم، ایده ساخت دیوار مرزی بین ایالاتمتحده و مکزیک، کاهش سهمیه مهاجران و نیز قانونهایی برای ممانعت از ورود مسافران از چند کشور، از جمله ایران به ایالاتمتحده نام برد.
در واقع، یکی از ستونهای اصلی کارزار انتخاباتی ترامپ در این دوره، موضوع مهاجرت است که متعهد میشود میلیونها مهاجرغیرقانونی را که به گفته وی «خون کشور را مسموم میکنند» اخراج نماید؛ که البته این طرز فکر و سیاست نیز ریشه در گذشته تاریخی و فرهنگی آمریکا دارد؛ همان گونه که در سال ۱۹۲۴، کنگره آمریکا با هدف حفظ هویت فرهنگی و قومیتی این کشور قانونی را مصوب کرد که براساس آن تعداد یهودیان و کاتولیکهای وارد شده به این کشور تا ۹۰ درصد کاهش یافت و مهاجرت از آسیا به طور کامل ممنوع شد. همچنین در طول دهه ۱۹۳۰، ایالات متحده حدود یک میلیون مهاجر مکزیکی را اخراج کرد که بسیاری از آنها شهروند ایالات متحده بودند؛ بنابراین به نظر میرسد سیاستهای ترامپ، به نوعی الگوبرداری از گذشتهای تاریخی است و مبنای شعار انتخاباتی او یعنی «اول آمریکا»، به سالهای ابتدایی تشکیل کشور ایالات متحده آمریکا بازمی گردد.
در مقابل موضع انزواطلبانه ترامپ در این سال ها، سیاست انترناسیونالیسم و ملت سازی دموکراتها را میتوان دید که در تقابل کامل با این تفکر قرار دارد.
شاید مهمترین فاکتور و برگ برنده دموکراتها در سیاست ایالات متحده را بتوان تابوشکنی، به روزرسانی تفکر و استقرار استراتژی سیاسی متناسب بر اساس معیارهای جدید جامعه در کنار انعطاف پذیری و درس آموزی از گذشته دانست؛ راهبردی که توانسته دموکراتها را تبدیل به قدیمیترین حزب فعال در جهان کند. این ویژگیها را حتی در داستان جالب ورود نماد الاغ به عنوان لگوی این حزب نیز میتوان دید.
بیان گذار حزب دموکرات و اولین رییس جمهور این حزب، «اندرو جکسون» نام داشت که مخالفانش، او را «جک اس» (jackass) به معنی «خرِ نر» خطاب میکردند که در فارسی این واژه به معنی آدم بی کله و زبان نفهم نیز ترجمه میشود. در آن زمان، بسیاری از آمریکاییها «جکسون» را قهرمان جنگ ۱۸۱۲ ایالات متحده آمریکا با امپراتوری بریتانیا میدانستند و این لقب را که مخالفانش به او داده بودند، یک توهین دانسته و ازآن خوششان نمیآمد ولی بر خلاف نظر آنها، خود جکسون و دموکراتها از پیامدهای عامیانه آن استقبال کرده و در تبلیغات انتخاباتی خود از عکس الاغ استفاده کردند و با همین رویه پیروز انتخابات در آن سال شدند. جالب آن که بعدها همین نماد الاغ با تصور خوش یمنی برای دموکراتها به عنوان لگوی حزب دموکرات انتخاب و تثبیت شد.
چنین رویکردهایی در حزب دموکرات باعث شده تا آنها بتوانند با بررسی تحولات روز جامعه آمریکا و به کارگیری نظرات و خواستههای شهروندان آمریکایی، بدون پافشاری بر مواضع شکست خورده پیشین و با استقبال از آینده، پرچمدار تحولات گستردهای در سیاست ایالات متحده آمریکا باشند؛ برای مثال در برههای از تاریخ ایالات متحده، دموکراتها با استفاده از نقش اجتماعی طبقه نوظهور کارگر در صحنه سیاسی ایالات متحده، صدها هزار کارگر حرفهای را وارد عرصه مناسبات اجتماعی کردند و از آنان یک نیروی تأثیرگذار در مقابل بانکداران و صنعتگران شمالی و زمین داران جنوبی بهوجود آوردند. تحولات آینده باعث نفوذ و گسترش بیشترحزب دموکرات در میان طبقه کارگر شد و آنها توانستند از این نیروی رشد یافته در رقابت با جمهوری خواهان بهره گیرند؛ و یا در مثالی دیگر، دموکراتها با انتخاب «جان اف کندیِ» جوان به عنوان نامزد این حزب در انتخابات سال ۱۹۶۰ توانستند او را تنها با ۴۳ سال سن به عنوان جوانترین رئیسجمهور تاریخ ایالات متحده به کاخسفید وارد نمایند. وی در آن زمان برخلاف کلیه رؤسای جمهور این کشور، کاتولیک بود و پیروزی کندی، به تسلط مطلق جامعه پروتستان بر زندگی سیاسی آمریکا پایان داد.
هنگامی بیشتر میتوان عمق و تاثیرسیاستهای منعطف این حزب در به روز رسانی و همراهی با خواست اکثریت جامعه را بیشتر و بهتر درک نمود که بدانیم دموکراتها در ابتدا طرفدار سیاستهای محافظه کارانه و از حامیان برده داری در آمریکا بوده و رقیب دیرینه آنان یعنی جمهوری خواهان به رهبری «آبراهام لینکلن» از حامیان حقوق سیاه پوستان و مخالف برده داری در این کشور بوده اند ولی کمتراز یک قرن و نیم بعد دموکراتها با «باراک اوباما»ی سیاه پوست توانستند در برابر جمهوری خواهان به پیروزی در انتخابات دست یابند و اولین رئیس جمهور سیاه پوست کشور را به کاخ سفید وارد نمایند.
حال نیز برای دومین بار با معرفی یک کاندیدای زن، در صدد خلق شگفتی دیگر در تاریخ انتخابات ایالات متحده برآمده اند و در صدد هستند تا اولین رئیس جمهور زن تاریخ ایالات متحده را بر کرسی ریاست جمهوری بنشانند. اما این بار به نظر میرسد با درس آموزی از گذشته و به روزرسانی سیاستهای خود بسیار قویتر از سال ۲۰۱۶ در این انتخابات حاضر شده اند. به نظر میرسد که کارزار «کامالا هریس» از راهی که «هیلاری کلینتون»، نامزد پیشین انتخابات ریاست جمهوری پیمود، درسهایی را آموخته است.
در سال ۲۰۱۶ دموکراتها به دنبال هشت سال ریاست جمهوری «باراک اوباما»، اولین رئیس جمهور سیاه پوست آمریکا، سرشار از غرور و اعتماد به نفس بودند و تصور میکردند همان گونه که توانسته اند یک سیاه پوست را در حرکتی تابوشکنانه به مدت ۸ سال رییس جمهور آمریکا بنمایند، قاعدتا پیروزی یک زن سفید پوست آن هم گزینه ای، چون هیلاری کلینتون با سوابق سیاسی محکم که کاندیداتوری او با استقبال و اشتیاق شدید از سوی رای دهندگان لیبرال و چهرههای میانه رو مواجه شده بود، در مقابل رقیبی، چون ترامپ با تفکرات زن ستیزانه و رگههایی از نژادپرستی نبایستی کار چندان سختی باشد؛ بنابراین با این تصور که ترامپ به راحتی قابل شکست است، با انتخاب شعار «من با او هستم» و تصور این که آینده واقعا زنانه است، به رقابتهای ریاست جمهوری وارد شدند.
در پی پیروزی ترامپ، بسیاری از ناظران مسائل سیاسی حیرت زده شدند که چگونه زن ستیزی، چون او، به ریاست جمهوری رسید. تصور آنها از پیروان او تنها اقلیتی حاشیهای و بیشتر تجسم خشونت بار اخلاقی محافظه کارانه بود.
پس از آن شکست در سال ۲۰۱۶، دموکراتها موضع شان را تعدیل کردند و در سال ۲۰۲۰ میلادی با درسی که از شکست هیلاری کلینتون آموختند، مسیر پیروزی را به طور مستقیم از نامزدی یک مرد سفید پوست گذراندند.
به نظر میرسد که در سال ۲۰۲۴، دموکراتها با تکیه بر آموزههای دانشمندان علوم سیاسی به استراتژی برندهای دست یافته اند؛ استراتژی که راهکاری را نشان میدهد که در آن استفاده از سیاستهای فراگیری که به نفع گروههای حاشیه نشین باشد ولی به عنوان خدمات انحصاری برای آنان تبلیغ نشود، میتواند محبوبتر و بادوامتر از سیاستهایی باشد که گروههای خاصی را بر اساس نژاد یا جنسیت هدف قرار میدهند. به بیان ساده، یعنی دموکراتها یکی از دلایل شکست هیلاری کلینتون در سال ۲۰۱۶ را تکیه بیش از حد بر جنسیت زنانه و طرفداری مستقیم از طرحهای مرتبط با زنان میدانند و از آن سو، نقطه ضعف ترامپ را نیز تکیه بر هویت مرد سفید پوست از سوی او میدانند که با پیروی از همین استراتژی شکست او را محتمل میدانند. این شاید یکی از دلایلی باشد که نشان میدهد
چرا کارزار هریس به طور کلی در مورد آزادی صحبت میکند و سپس به نمونههای واقعی جمهوری خواهان میپردازد که آزادیهای اساسی را محدود میکنند.
تیم «هریس – والز»، حقوق سقط جنین را در اولویت تبلیغات خود قرار داده، نه به این دلیل که هریس یک زن است و سقط جنین یک مساله مرتبط با زنان، بلکه به این دلیل که سقط جنین کلید آزادیهای اساسی است که همه آمریکاییها آن را گرامی میدارند.
البته هویت هنوز در اولویت است، اما هریس صرفا هویت زنانه، سیاه پوست و بومی آمریکایی اش را سرلوحه قرار نمیدهد. انتخاب «والز» به عنوان معاون رئیسجمهور گواه تلاش آشکاری برای جلب نظر مردان سفید پوست طبقه کارگر است، حوزهای که بدون شک ترامپ برنده آن خواهد بود، اما دموکراتها نیز به جلب حمایت از آن پایگاه رای دهنده امیدوارند.
رویکردهای مردسالارانه ترامپ و عملکرد جنسیت گرای هیلاری کلینتون باعث شده تا مردان جوان به ترامپ تمایل بیشتری نشان دهند، روندی که دموکراتها با ارسال این پیام که کارزارانتخاباتی آنان به دنبال هدف قرار دادن برخی گروهها به نفع گروههای دیگر نیست، در تلاشند این روند را معکوس کنند.
کمپین دموکراتها به خوبی دریافته اند که برای پیروزی در انتخابات کشوری، چون ایالات متحده که سرشار از پیچیدگی و نگاههای متکثر است و تقریبا نیمی از رای دهندگان آن را مردان تشکیل میدهند، بایستی از استراتژی متعادل و متناسبی استفاده نمود؛ روشی که در تضاد شدید با کارزار ترامپ است که به نظر میرسد بیشتر بر روی هویت مورد علاقه او یعنی مرد سفید پوست متمرکز شده است و به جای دوری از آن در تلاش برای عادی سازی آن بوده است.
به عبارت دیگر، کمپین «هریس- والز» با درس آموزی از کارزار انتخاباتی کلینتون در حال مخابره این پیام به مخاطبانش است که «شما میتوانید بدون توجه به این که چه کسی هستید، با هریس باشید و آینده نیز میتواند از آن شما باشد».
به نظر میرسد درس دیگری که دموکراتها از انتخاباتهای گذشته و به خصوص در رویارویی با ترامپ آموخته اند این است که با توجه به این که اکثر رسانهها در آمریکا از آن دموکراتها میباشند و نیز اکثریت طرفداران ترامپ از طیفی است که عملا در نظرسنجیها شرکت نمیکنند، بنابراین میتوان حدس زد که معمولا آمار اعلامی در نظرسنجیها به شکلی غیرواقع بینانه به نفع دموکراتها نشان داده شود، در نتیجه این مساله میتواند سبب شود که توهم پیروزی دموکراتها افزایش یابد و طرفداران آنها با تصور این که برنده انتخابات هستند آن گونه که باید در انتخابات مشارکت نکنند و همین موضوع باعث افزایش شانس ترامپ به نسبت رقیبش شود. اتفاقی که در انتخابات سال ۲۰۱۶ و با برتری فاحش هیلاری کلینتون در مقابل ترامپ در نظرسنجیها رخ داد و موجبات سرخوشی طرفداران کلینتون را فراهم آورد و باعث شد که تعداد کمتری از دموکراتها در رای گیری روز انتخابات شرکت کنند. در حالی که نتایج انتخابات از واقعیت دیگری سخن میگفت؛ بنابراین دموکراتها در این انتخابات نه تنها به انعکاس غلوآمیز آمارهای نظرسنجیها مبادرت نکرده اند، بلکه در اکثر موارد رسانهها سعی کردهاند آمار هر دو نامزد را به شکلی مساوی و با درصد اختلاف جزیی نمایان کنند و نشان دهند که این رقابت به صورت برابر پیش میرود. حتی در مواردی به انعکاس عقب ماندن هریس از ترامپ مبادرت ورزیده تا با این کار بتوانند طرفداران خود را با حضوری پررنگ به پای صندوقهای رای بکشانند که از نشانههای موفقیت این طرح میتوان به آمار ۶۵ میلیونی رایهای زود هنگام و پستی اشاره کرد که تاکنون در انتخاباتهای ریاست جمهوری آمریکا بی سابقه بوده است و معمولا بیشتر، حامیان دموکراتها از این روش استفاده میکنند.
حال باید دید که شهروندان آمریکایی رویکرد کدام دو حزب را در انتخابات ۲۰۲۴ برخواهند گزید:
انتخاب جمهوری خواهان با رویکردهای انزواطلبانه و سیاستهای گذشته نگر مبتنی بر نمود واضح اولویت آمریکا درهمه امور) ملی گرایی) و با محوریت موضوعاتی، چون اقتصاد و مهاجرت و یا برگزیدن دموکراتها با رویکردی آینده محور و پیشرو به منظور افق گشایی در ساختار حاکمیتی و با محوریت ترویج شاخصههایی همچون شایستگی و حمایت از آزادیهای مشروعی، چون حمایت از حقوق زنان در موضوع سقط جنین.
ادامه دارد...