شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳
جستجو
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر: دریا هنوز آرام بود. ماهیگیر قایق را به سوی ساحل هدایت می‌کرد. چشمان قهوه ایش بر سینه‌ی زلال دریا خیره مانده بود. آرام آرام لکه‌های کوچک سفید رنگی از دل آبی دریا نمایان شد و به دنبال آن، چند هیکل درشت و تنومند که...
کد خبر: ۲۰۱۱۱۴۹
شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۳

قرص کامل ماه، نور آبی رنگش را بر تن عریان دریا می‌پاشید و قایق در سکوت آرامبخش شب بر پهنای سینه‌ی دریا آرمیده بود. دستان امواج، قایق چوبی کهنه را نوازش می‌کرد. ماهیگیر تور را بر دامن دریا پهن کرد. حباب‌های آب از روزنه‌های تور ماهیگیری بیرون می‌آمدند و آن را آرام آرام به پایین می‌کشاندند.

نور ماه بر سطح امواج ریز آب غلت می‌زد و با حرکت امواج درخشان‌تر می‌شد. ماهیگیر جوان مشتاق و چشم انتظار دریا را می‌پایید. هیچ حرکتی در سطح آب، از عمق چشمان قهوه‌ای اش پنهان نبود. 

تاریکی شب به روشنای سحر نزدیک می‌شد. ماهیگیر چشم از دریا بر نمی‌داشت و در اندیشه‌ها غوطه ور بود. هر بار که تور را بر دل پرسخاوت دریا پهن می‌کرد امید صید مرواریدی گران قیمت در دلش غنج می‌زد. مرواریدی که می‌توانست کلاف سردرگم مشکلاتش را باز کند.

این بار هم تور در اعماق دریا با حرکات ریز امواج می‌رقصید و ماهی‌های ریز و درشت را به سوی خود می‌خواند.

مدتی گذشت و تکان‌های شدید تور، جوان ماهیگیر را به تقلا واداشت تا آن را از ته دریا بیرون کشد. تمام نیرویش را در بازوانش گذاشت و تور را چنگ زد. هر چه بیشتر بالا می‌آمد تکان هایش هم بیشتر می‌شد. 

ماهیگیر جوان آن را در میان مشت‌های تنومندش به سوی قایق کشید.

سنگینی تور، جوان را به حیرت واداشته بود. آن چه می‌پنداشت، خیل عظیم ماهیان درشت و پرفروشی بود که می‌توانست در بازار خریداران بسیاری داشته باشد.

مهتاب در میانه‌ی آسمان می‌تابید. تور زیر نور پر رنگ مهتاب به لبه‌ی قایق نزدیک شد. جوان با تمام توان آن را به درون قایق کشید و بر کف قایق انداخت. گره اش را باز کرد. شمار زیادی از ماهی‌های ریز و درشت بیرون جستند؛ اما این‌ها تمام آن چه نبود که دریا سخاوتمندانه به او هدیه کرده بود. آن چه می‌دید دور از انتظارش بود. چشمانش با تماشای صیدی قیمتی در میانه‌ی تور و زیر نور فیروزه‌ای ماه، درخشید. این شکار می‌توانست پس از ساعت‌ها چشم انتظاری روزی نو برایش بسازد. 

لاک پشت سبز دریایی در میان گره‌های پرشمار تور پر تمنا و مظلومانه چشم در چشمانش دوخته بود. بی تردید با امید به یافتن غذا دل به امواج سپرده و سر از این دام در آورده بود. گره‌های تور بر دست و پاهایش دوخته شده بودند. لاک پشت پس از تلاشی بیهوده برای رهایی، نگاه پر التماسش را به چشمان هیجان زده‌ی جوان دوخت. موج خواهشی که در آن چشمان ریز جاری بود از نگاه جوان پنهان نماند. قلب و مغز جوان در جدالی نابرابر روانش را تسخیر کرده بود. نگاه معصومانه‌ی لاک پشت کار را تمام کرد. جوان به شتاب ماهی‌های ریز و درشت را از کف قایق جمع کرد. چاقوی تیغه بلند را برداشت و گره‌ها را دانه دانه برید. لاک پشت با هر برش نفسی تازه می‌کرد. دانه‌های ریز عرق روی پیشانی جوان زیر نور ماه می‌درخشید. دست و پا‌های لاک پشت در چند دقیقه رها شدند. لاک پشت تکانی خورد و از آزادی اش مطمئن شد. چشمان ترسان لاک پشت حرکات ماهیگیر جوان را می‌پایید. آرام خود را تکان داد و به لبه‌ی قایق رساند. گویا می‌خواست بی صبری اش را برای رسیدن به دریا به جوان نشان دهد. جوان همه‌ی نیرویش را در بازوانش جمع کرد. لاک پشت را بلند کرد و آن را آرام در میان امواج نرم آب رها کرد. لاک پشت که از رهایی اش خوشحال بود در اعماق آب‌ها فرو رفت و و در تاریکی آب گم شد. 

سپیده سر زده بود و روشنایی کم رنگ صبح بر پهنای آسمان و دریا موج می‌زد. جوان سرخوش از صید شبانه، موتور قایق را روشن کرد. صدای گوشخراش موتور سکوت سپیده دم را پاره کرد. قایق آرام به راه افتاد و خط ممتدی از آب‌های کف آلود را پشت سر به جا گذاشت.

دریا هنوز آرام بود. ماهیگیر قایق را به سوی ساحل هدایت می‌کرد. چشمان قهوه ایش بر سینه‌ی زلال دریا خیره مانده بود. آرام آرام لکه‌های کوچک سفید رنگی از دل آبی دریا نمایان شد و به دنبال آن، چند هیکل درشت و تنومند که در جامه ها‌ی قهوه‌ای و سبز پیچیده شده بودند. چند لاک پشت سبز جوان در سطح آب دریا و در کنار قایق شنا می‌کردند. چشمان کوچک و معصوم شان ماهیگیر جوان را به نشان قدرشناسی بدرقه می‌کرد. آفتاب دلپذیرتر از هر روز می‌تابید و دریا لبخندی آبی رنگ بر لب داشت.

منبع: فکرشهر
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر