فکرشهر ـ الهام راسخی: کلید را توی قفل در می چرخانم. با پا هلش می دهم چارتاق باز میشود. تمام بسته های خرید را گوشه راهرو آنجایی که موکت ندارد میگذارم . با آرنج دستگیره حمام را باز میکنم و همه لباس هایم را در سبد رخت چرک ها می اندازم. دستم را میشویم. یک و یک و یک. دو و دو دو. سه و سه و سه؛ و دو بار تا «مسابقه محله» پیش میروم تا مطمئن شوم که 20 ثانیه شده است. در این چند ماه، 20 ثانیه را با مدل های زیادی شمرده ام. از همه شان خسته شدم. اما این مسابقه محله چیز خوبی است. به یاد سر کچل آقای روشن پژوه و میکروفن بزرگش می افتم. چقدر بچه ها توی هم می لولیدند. یک مدرسه بچه. یک محله.
چه کسی باور میکند؟! هنوز باورم نمیشود. فکر می کنم کابوس میبینم. باور نمیکنم هفت ماه است که به تعداد انگشتان دستم از خانه بیرون رفته ام. آنقدر در چاردیواری مانده ایم که حالا وقتی دخترم را به حیاط می برم تا خورشید و آسمان را ببیند، سرش را پایین می اندازد. خودم هم در مقابل آنها سر به زیر و شرمنده هستم. با اینکه در این قضایا هیچ کاره ام و هیچ کاری از دستم بر نمی آید، باز شرمنده ام. هنوز نمرده ام اما حس می کنم که دستم از دنیا کوتاه شده است. شاید هم دارم مرگ را قبل از مردن تجربه میکنم.
شستن دستم که تمام میشود، ترک های سر انگشتان و شیارهای کف دستم به سوزش می افتند. انگار دسته جمعی سرم جیغ می کشند. به سمت قوطی کِرم مرطوب کننده می دوم و تا جا دارد در حلق ترک ها کرم می چپانم تا ساکت شوند. و بعد دستکش های پلاستیکی ام را می پوشم. کِرم آرام وارد شریان شیارهای خشک دستم می شود و فریاد عطششان را خفه می کند. روی دستکش های یکبار مصرف، دستکش ضخیم آشپزخانه را می پوشم. کیسه های خرید را آرام، مثل محموله بمب تی ان تی با احتیاط جابجا می کنم. همه را در سینک ظرفشویی خالی می کنم. احساس میکنم که از کف کیسه ها کووید 19 می ریزد. اسپری محلول ضدعفونی را برمی دارم و تمام مسیر راهرو تا سینک را اسپری میکنم. کف دستم چندبار اسپری میکنم و به بدنه پلاستیکی محلول ضد عفونی کننده می مالم و آن را سرجایش میگذارم. کیسه زباله بزرگی می آورم و تمام نایلون های خرید را در آن می چپانم. ظرف بزرگی پر از آب میکنم و در آن به اندازه ای که روی دستور نوشته، ماده گندزدا اضافه میکنم. موقع خرید انجیرها به فروشنده گفتم چطور این ها را ضدعفونی کنم، گفت با آب خالی بشور چیزی نمی شود؛ خبری نیست. حتما خبرها را نمیخواند.
همه میوه ها را در محلول خالی میکنم و خودم بالای سرشان می ایستم. هر کدامشان روی آب می آید دوباره هلش می دهم برود ته ظرف. زردآلو و هلوها را قل میدهم. بوی این ها را بیشتر از طعمشان دوست دارم. به عقربه ثانیه شمار ساعت خیره میشوم. تمام که شد سریع آب را خالی میکنم و با فشار چندین بار رویشان آب میگیرم. مثل بچه هایی که از حمام روز جمعه بیرون می آیند، رمق برایشان نمانده است. همه را در ظرفی می چینم. دستکش آشپزخانه را درمی آورم و با احتیاط انجیری در دهان میگذارم. هیچ طعمی نمیدهد. آن را قورت می دهم. زردآلوی درشتی را نزدیک بینی ام میبرم . هنوز بوی محلول گندزدا میدهد. اگر دوباره بشورمش از هم وا میرود، آنوقت باید بیندازمش دور. آن را هم میخورم. حوصله شکستن هسته اش را ندارم، آن را داخل کیسه زباله پرت میکنم. تلویزیون را روشن میکنم. شبکه پویا و نهال است. هرچه بیشتر برنامه های امروزی را می بینم، می فهمم که زمان ما چه کارتون های خوبی پخش می کردند.
همانطور که شبکه ها را یکی یکی رد میکنم، باز مسابقه محله جلو چشمم می آید. شبکه بعدی، شبکه خبر است. به آن که میرسم چشمانم را می بندم و تند تند چندین بار دکمه کنترل را محکم فشار می دهم تا مطمئن شوم که ازش رد شده ام. نمی خواهم حتی برای ثانیه ای چشمم به اخبار بیفتد. آی فیلم از همه جا بهتر است. گذشته را بیشتر از حالا دوست دارم. «خانه سبز» دارد. مرد میخواهد در را باز کند. منتظرم دستمال از جیبش دربیاورد و با آن دستگیره در را بگیرد. اما خشک و خالی دستگیره را میگیرد و در را باز می کند. با پوست و تماس مستقیم. منتظرم بعدش بیاید و دستگیره را ضدعفونی کند، اما نمیکند. وارد که میشود یکراست سراغ یخچال میرود و چیزی برمیدارد که بخورد. اضطراب مرا میگیرد. چه می کند؟ با دست های نشسته؟! می خواهم دست کنم و سیب را ازش بگیرم و دور بیندازم. حالا زن بیچاره اش باید تمام یخچال را با ضد عفونی کند. اعصابم از دست آدم های بی حواس و بی فکر بهم میریزد. نوار زیر صفحه نمایش به حرکت در می آید. اسم سریال و سال ساخت را نشان می دهد. سال 1375! انگار آب سردی رویم ریختند. تلویزیون را خاموش می کنم. کنترلش را ضدعفونی میکنم و آن را کنار می گذارم. بوی الکل توی نفسم می دود. چرا روشن پژوه اسم برنامه اش را مسابقه محله گذاشته بود؟! مسابقه ای در کار نبود که. غیر از اینکه بچه ها می آمدند شکلک درمی آوردند و شیرین کاری می کردند چیزی نبود.
حالم دیگر از این همه مسابقه تلویزیونی به هم می خورد. مسابقه فلان، مسابقه بهمان، مسابقه این طوری، مسابقه اونطوری. مسابقه اقتصادی. مسابقه سیاسی. تمام دنیا را مسابقه برداشته. برای بردن. برای جمع کردن. برای پول بیشتر، برای قدرت بیشتر. برای چیزهایی که درکشان نمیکنم. حتی حالا هم برای پیدا کردن واکسن این بیماری مسابقه گذاشته اند. زندگی ما برای برنده شدن برخی ها تباه شد. ما تماشاچیِ مسابقه یِ زیادی خواهی کسانی بودیم که برای رسیدن به قدرت و پول از هیچکاری ابا نداشتند.
صدای اذان بلند می شود. پنجره را باز می کنم. لابد موذن برای گفتن اذان دیگر دستش را کنار گوشش نمی گذارد. یا شاید هم مثل من دستکش پلاستیکی می پوشد. برای دعا خواندن چه؟! با همان دستکش ها دعا میخواند؟ به دست هایم نگاه می کنم. حس می کنم صدای دردِ دست هایم زیر دستکش پلاستیکی به گوش نمی رسد. باید آنها را دربیاورم. شاید برای همین است که مستجاب نمی شوم.
افراط کامل
توی اوضاع بد بهتر از هر درمانی
امید و بی وسواسیست راجب اون درد وموضوع
خوب بود .موفق باشید