فکرشهر: «به زودی متوجه میشوند من نابلد هستم، چقدر آن لحظه آبرویم میرود، چقدر خجالت میکشم، اصلاً بهتر است خودم بهشان بگویم... نه ولش کن، اگر خودم بگویم که بدتر است! چطور تا به حال متوجه نابلدی من نشدهاند، احتمالاً کمهوش هستند یا حواسشان به کارم نیست که آنقدر روی من حساب کردهاند.»
به گزارش فکرشهر، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: اینها گفتوگوی درونی است که در ذهن کارمندی درجه یک در یک شرکت بزرگ تجاری رد و بدل میشود؛ کارمندی با سمت مدیریت بخشی مهم که علاوه بر وظایف معمول خودش با مدیران شرکتهای خارج از کشور هم برای تفسیر دادههایشان همکاری میکند، اما تمامی این موفقیتها در ذهنش بیارزش جلوه و احساس میکند خیلی زود دستش برای همه رو میشود و همه متوجه میشوند چیزی حالیاش نیست، البته این تصور خودش از خودش است، در حالی که در واقعیت جزو بهترینهای آن شرکت به حساب میآید و همه روی او حساب میکنند، اما خودش فکر میکند یک متقلب است که دارد دیگران را فریب میدهد، اما در حقیقت این کارمند برجسته بدون آنکه خودش بداند درگیر اختلالی به نام سندرم ایمپاستر شده است.
اشتباه شده! نمیتوانید ثبتنام کنید!
دیدهاید بعضیها مدام در حال انتقاد از این و آن هستند؛ کسانی که تصور میکنند همه آدمها باید شبیه الگوی ذهنی آنها رفتار کنند و اگر کسی از این الگو بیرون بزند، حتماً عیب و ایرادی دارد و آدم کاردرستی نیست. حالا در مقابل این افراد بعضیهای دیگر هستند که همه این نقد و انتقادات ریز و درشت را به خودشان وارد میدانند و اتفاقاً این ایرادگیریهایشان دائماً بهروز میشود. احساس بیارزش بودن و نارضایتی از زندگی در آنها بیداد میکند و دائم در حال سرزنش خودشان هستند. هیچ موفقیتی ارضایشان نمیکند و به محض به دست آوردن یک موفقیت قبل از آنکه لذتش را ببرند، به فکر پله بعدی هستند. در حقیقت این افراد آنقدر به خودشان سخت میگیرند و خودشان را پایین میبینند که نمیتوانند هیچ لذتی از شرایطی که در آن قرار دارند، ببرند. مژگان رفیعی، رواندرمانگر و دکترای روانشناسی خانواده این سندرم را اینگونه توضیح میدهد: «مراجعهکنندهای مبتلا به این سندرم داشتم که صحبتهایش برایم جالب بود، میگفت دو سال پیش با رتبه عالی در دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شدم، از زمانی که اعلام کردهاند پذیرفتهشدگان برای ثبتنام به دانشگاه مراجعه کنند تا روزی که برای اولین بار سر کلاس نشستم، تصور میکردم یک نفر میآید و میگوید فلانی اشتباه شده و شما نمیتوانید در این دانشگاه ثبتنام کنید و تازه زمانی خیالم کاملاً راحت شد که خودم را برای امتحانهای ترم اول آماده میکردم، البته نگرانی این مراجعهکننده به همین جا ختم نشده و نخواهد شد و برای هر امتحان، هر درس، هر نمره و همه فعالیت درسی و غیردرسی دیگر معتقد است که موفقیتها و دستاوردهایی که داشته نتیجه شانس خوبش بوده نه تلاش و لیاقتی که دارد.» این رواندرمانگر اینگونه ادامه میدهد: «افرادی که به سندرم ایمپاستر دچار هستند، این احساسات ناخوشایند را تا جایی تجربه میکنند که حتی منتظرند روزی دستشان رو شود و اطرافیان متوجه شوند اینها هیچ هستند و تا الان دیگران را فریب دادهاند. آنها مدام در حال مقایسه کردن خودشان با دیگران و سرزنش خودشان هستند که چرا به رغم همه تواناییهایشان باز هم بیارزشند.»
نمیتوانم مشکیام را دربیاورم!
گاهی والدین ناخواسته با رفتار اشتباهشان آسیبهای روحی جبرانناپذیری به کودکشان وارد میکنند که ممکن است این آسیب تا پایان عمر گریبان فرزندشان را بگیرد. یکی از این مشکلات همین سندرم ایمپاستر است که اگر بخواهیم یکی از دلایل اصلی بروز این سندرم را بررسی کنیم، باید بگوییم رفتار اشتباه والدین با کودک این اختلال روحی را در آنها ایجاد میکند. والدین سختگیر، سرزنشگر، کمالگرا و تحقیرکننده افرادی هستند که با ایجاد این الگوی ارتباطی ناسالم بذر این سندرم را در روان کودک میکارند و با رفتارهای ادامهدار و ناآگاهانهشان باعث میشوند این اختلال روزبهروز پیشرفت کند، البته امروز بیشتر از گذشته پدر و مادرها برای بالا بردن آگاهیشان و تربیت اصولی فرزندانشان تلاش میکنند. والدین امروز بیشتر حواسشان است که با رفتار و حتی کلامشان اثری مخرب بر روان و آینده فرزندشان نگذارند و هر چقدر دغدغهمندتر باشند، مطالعه و تحقیقشان در این رابطه بیشتر خواهد بود و فرزندی با روانی سالمتر پرورش خواهند داد، ولی به هر حال باز هم والدین ناآگاهی هستند که این مسائل و دغدغهها را پوچ و بیاساس میدانند و با بیتوجهی به آنها آینده کودکشان را تباه میکنند. دکتر مژگان رفیعی این مشکل را اینگونه توضیح میدهد: «افرادی که در کودکی والدینی داشتهاند که برای مسائل ریز و درشت به آنها سخت میگرفتهاند، آنها را سرزنش میکردهاند و دائماً از رفتارشان ایراد میگرفته و ابراز نارضایتی میکردهاند، در بزرگسالیشان حتی اگر اثری از حضور فیزیکی والدین هم در زندگیشان نباشد در ناخودآگاهشان این والدین سرزنشگر و تحقیرکننده را درونیسازی کردهاند، یعنی حالا آن والد سختگیر در ذهن این افراد تبدیل به خودی شده که دائم از خودش ناراضی است و به خودش سخت میگیرد و خودش را سرزنش و تحقیر میکند. میخواهم برایتان مثالی از یکی از مراجعهکنندگانم بزنم که خودم از شنیدن سرگذشت و رفتار اشتباه پدرش متعجب شدم؛ پدری که با یک رفتار اشتباه سالها در زندگی فرزندش اثر منفی گذاشته و زوایای مختلف زندگیاش را تحتالشعاع قرار داده است. چند وقت پیش خانمی حدوداً ۴۵ ساله به من مراجعه و گذشتهاش را اینگونه برایم تعریف کرد که در کودکی عاشق رنگ قرمز و رنگهای شاد و جیغ بودم. یک بار که با مادرم به خرید رفته بودیم، یک کیف قرمز برای خودم خریدم، ولی وقتی به خانه برگشتم، پدرم کتک مفصلی به من زد و با عصبانیت و بیتوجه به اصرارهای مادرم و گریههای خودم کیف را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و گفت دیگر حق نداری وسایل یا لباسی با رنگهای جیغ بخری و من از همان روز از ترس اینکه دوباره سرزنش شوم یا کتک بخورم، فقط از لباس و وسایلی با رنگ تیره استفاده کردهام. این خانم اینها را که تعریف میکرد و اشکهایش بند نمیآمد، یعنی زخمی که بیش از ۳۰ سال پیش خورده بود، هنوز التیام نیافته بود، او میگفت الان سالهاست همه لباسها و وسایل من مشکی و سرمهای است و نمیدانم چرا با اینکه پدرم چند سالی است فوت شده و خودم هم ازدواج کردهام و فرزند دارم، ولی نمیتوانم لباسی با رنگهای روشن بپوشم، اگر کسی هدیهای برایم بیاورد، کیفی، کفشی یا لباسی که رنگ روشن داشته باشد، همانطوری در کمد میگذارمش و استفادهاش نمیکنم، میگفت همچنان عاشق رنگهای روشن هستم ولی نمیتوانم بپوشمشان. همسر و فرزندانم از من گلایه میکنند که گذشتهها گذشته، حتی برایم بارها لباس روشن خریدهاند، ولی نتوانستهام با خودم کنار بیایم، وقتی میپوشمشان احساس خفگی میکنم و این باعث ناراحتی خانوادهام شده است.» دکتر رفیعی اینگونه ادامه میدهد: «این را تعریف کردم که بگویم حرفها و مشکلات این خانم تنها گوشهای از هزاران داستان غمانگیزی است که والدین ناآگاه نویسندگانش هستند؛ والدین ناآگاهی که با رفتارهای اشتباهشان بلاهایی بر سر فرزندانشان میآورند که اگر درمان نشود تا ابد گریبانگیرشان خواهد بود.»
من واقعاً یک متقلبم؟!
تشخیص این موضوع که آیا درگیر سندرم ایمپاستر هستیم یا خیر کار آسانی نیست، اگر با کسی که تشخیص داده شود دچار این سندرم است صحبت و از این اختلال آگاهش کنیم، احتمالاً ابتدا میگوید: هیچ اختلالی در کار نیست و من واقعاً آنقدرها که شما فکر میکنید ارزشمند نیستم و خودم این را بهتر از هر کسی میدانم. در صورتی که دکتر رفیعی معتقد است: «کسانی که درگیر سندرم ایمپاستر هستند برخلاف آنچه خودشان فکر میکنند، اغلب آدمهای توانمند و باهوشی هستند که تلاششان در ابعاد مختلف زندگی ستودنی است.» او درباره نشانههای افراد مبتلا به این سندرم اینچنین ادامه میدهد: «اگر بخواهیم به نشانههای افراد مبتلا به این سندرم اشاره کنیم، باید بگوییم این افراد مدام به تواناییهای خودشان شک میکنند و احساس بیکفایتی دارند یا نگرانند که نتوانند در حد انتظار دیگران ظاهر شوند و خودی نشان دهند. آنها فکر میکنند استعدادها و نقاط قوتشان پیشپاافتاده است و هر کسی میتواند این تواناییها را داشته باشد و حتی اگر اینها را بر زبان هم نیاورند، افکاری مثل اینکه من بیارزش هستم، من لیاقت این کار را ندارم، همه موفقیتهایم را مدیون شانسم هستم یا من واقعاً یک متقلب هستم را دائماً در سر میپرورانند و خودشان را با این افکار آزار میدهند.»
آلبرت اینشتین هم دچار بود!
ولری یانگ در کتاب «افکار مخفی زنان موفق» نوشته است که وقتی فهمیدم مشاورانم به تواناییهای خود شک میکنند، بسیار متعجب شدم، چون از نظر من آنها واقعاً باهوش بودند، فهمیدن اینکه آنها حتی در ذهن و قلب خودشان احساس میکنند، دارند من و بقیه افراد گروه را با صلاحیتهای نداشتهشان فریب میدهند، زندگیام را از این رو به آن رو کرد.
شاید هر مدیری از مواجه شدن با چنین اختلالی در بین کارمندان و همکارانش متعجب شود، ولی زمانی که بداند حتی آلبرت اینشتین هم دچار این سندرم بوده و هر وقت مورد تشویق قرار میگرفته، احساس میکرده است یک روزی دستش برای همگان رو میشود و دیگران میفهمند او یک کلاهبردار است، احتمالاً هضم این رویداد برایش آسانتر میشود.
اما آنچه مهم است اینکه کسانی که به این سندرم دچار هستند میتوانند خودشان را درمان کنند. درمان این سندرم هم مثل هر اختلال دیگری چیزی نیست که بتوان برای همه افراد مبتلا یک نسخه پیچید و مثلاً ویروسزدایی کرد. هر کسی که چنین احساساتی را تجربه میکند، باید زیر نظر یک رواندرمانگر به روان و گذشتهاش سفر و تلههای مسموم زندگیاش را پیدا کند. او باید نگاهش را نسبت به خودش بازبینی کند و رفتارهای تکرارشونده ناسالمی را که دارد بهتر ببیند و بشناسد تا بتواند در گذر زمان به خودآگاهی و تعادل برسد. این رواندرمانگر درباره درمان این سندرم اینگونه نظر میدهد: «ما اگر به این موضوع دقت داشته باشیم که شخصیت و افکارمان یکشبه شکل نگرفتهاند که بتوانیم یکشبه تغییرش دهیم یا یکباره درمان شویم، خیلی بهتر میتوانیم مسیر بهبودیمان را طی کنیم. ما برای پیدا کردن و درمان خودمان نیاز به کمک گرفتن از دیگران و زمان کافی گذاشتن برای این موضوع داریم. ما میتوانیم در قدم اول با افراد امن و مطمئن زندگیمان صحبت کنیم و به نظراتی که دربارهمان میدهند، اعتماد کنیم تا کمکم بتوانیم بر ترسهایمان غلبه و در قدم دوم تلاش کنیم دست از کمالگرایی برداریم، چون بیشتر افرادی که با سندرم ایمپاستر یا سندرم متقلب دست و پنجه نرم میکنند، افرادی کمالگرا هستند؛ افرادی که اهدافی برای خودشان تعیین میکنند که در حد نامعقولی بزرگ و دشوار است که برای رسیدن به آن راه بسیار دشواری را در پیش دارند، به همین دلیل احتمال رسیدن به اهدافشان خیلی پایین میآید و وقتی هم که شکست میخورند، از خودشان خجالت میکشند، اعتماد به نفسشان پایین میآید و ناامیدتر میشوند، بنابراین آنچه به طور کلی میتوان از این افراد درخواست کرد، این است که کمی دست از کمالگرایی بکشند و یاد بگیرند هدفی تعیین کنند که هم چالشبرانگیز باشد و هم دستیافتنی و واقعگرایانه. در این صورت با رسیدن به هدفهایشان کمکم اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکنند و میتوانند قدمهای بعدی را بزرگتر بردارند و از خودشان راضیتر باشند، البته این را هم بگویم که راهکارهای اینچنینی روشهای ابتدایی است که همیشه به طور کلی مطرح میشود، ولی برای درمان قطعی و رهایی کامل از این سندرم بهتر است لایههای زیرین ذهن بررسی شود و شخص درمانجو به گذشته سفر کند تا همه دیوارها را بشکافد و با خیالی آسوده و روانی سالم به زمان حال برگردد.»
ممکن است در وجود خیلیهایمان اختلالات روحی و روانی مختلفی در انواع و اقسام شکلها و اسمها وجود داشته باشد، ولی شاید اگر یک نفر بیاید و بگوید فلانی تو دچار فلان سندرم هستی و باید به فکر خودت و رهایی از آن باشی، ابرو بالا بیندازیم و با قیافهای حق به جانب بگوییم، کی؟ من را میگویی؟ محال است! من درگیر هیچ سندرم و اختلالی نیستم و در سلامت کامل به سر میبرم. پذیرفتن اینکه شاید ما هم احتیاج به رواندرمانی داریم، نوعی شجاعت است که خیلیها زیر بار آن نمیروند و اتفاقاً با همین پشت گوش انداختنها ممکن است به مرور زمان خودشان و اطرافیانشان را دچار مشکلاتی جدی کند؛ اختلالاتی که ما را کدر و ذهنمان را درگیر میکند، شبیه یک ویروس موذی است که برای درمانش باید به متخصص پناه ببریم؛ متخصصی که با تار و پود روانمان آشناست و شاید با یک تلنگر، با یک نسخه، یک حرف و یک همدلی ما را به زندگی عادی و لذتبخشی که حقمان است، برگرداند.