فکرشهر ـ حدیثه تاشک: شخصی بود فضول و جامگیرک و بد قلق که با ما کج و با خود کج و با خلق خدا هم کج بود. یک روز در حالی که بیکار و سردرگم توی روستا قدم می زد، با دیدن یکی از همسایه ها به فکرش خطور کرد که کمی سر به سرش بگذارد.
سلام و حال و احوالی کرد و رو به او گفت: عام رجب می خبر نشنیدیه؟!
عام رجب: نه، خیر بو، چه خبری؟
آن شخص گفت: تعاونی، تعاونی هاسی برنج و روغن می ده خانواده ای یه گونی برنج و یه دله روغن.
عام رجب: نه والله؟
او جواب داد: ها بله، برو تا شلوغ نواویده بگیر.
...
یک ساعت بعد، اهالی روستا به طرف تعاونی هجوم بردند.
آن شخص، همین طور که جنب و جوش و رفت و آمد آن ها را می دید، یکه ای خورد و ناگهان پیش خودش فکر کرد: «نکنه واقعا راسی راسی تعاونی داره برنج و روغن میده مو نمیفهمم»!
و با عجله به سوی تعاونی راه افتاد.
در بین راه، پسری را دید که دارد برمی گردد، از او سوال کرد: عامو میگم تعاونی داشت چه می داد؟
پسر گفت: الکیه عامو، فک نکنم چی بدنا!
شخص باور نکرد و قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت به طرف تعاونی روستا به راه افتاد و با خودش گفت: «لابد یه چی میدن که مردم ایقه هوجیم اُوردنه»!
به گفته «جرج برنارد شاو»، «مجازات آدم دروغگو این نیست که کسی باورش نمی کند، بلکه این است که خودش نمیتواند حرف کسی را باور کند».