فکرشهر: «اگر از من میشنوید یک بار دیگر آیفون خانهاش را بزنید احتمالا میآید میگوید وایستید الان میآیم. خدا را چه دیدی شاید آمد و باز دستکش گلری دستش کرد و جای عزیز ایستاد.»
به گزارش فکرشهر و به نقل از ورزش سه، حمیدرضا صدر نوشت: «قوارهای تغییرناپذیر داشت. مدافع میانی بیش از حد خونسردی بود که نزول نکرد. چه در شاهین، چه در پرسپولیس و چه در تیم ملی. میدانستیم توپهای بلند ارسالی را دفع خواهد کرد. میدانستیم مهاجمان حریف با دریبل او را پشت سر نخواهند گذاشت. میدانستیم به مدد بازیخوانی، توپ را به چنگ خواهد آورد. با آن موهای کمی سپید شده دور سرش آرامشی بزرگسالانهای را القا میکرد؛ آن چه او را مدافع کلیدی سالهای آغازین پرسپولیس پس از انحلال شاهین و آغاز عصر طلایی تیم ملی در دهه پنجاه کرد.
زمستان ۱۳۲۲ در گلوبندک به دنیا آمد و سپس کودکیاش را در چهارصد دستگاه سپری کرد؛ جایی که با حسن حبیبی آشنا شد. واکنشهای فوقالعادهاش او را به درون دروازه کشاند و بعدها با پیراهن شاهین برابر راهآهن و برای پرسپولیس مقابل عقاب درون دروازه ایستاد. ما عقابیها آن دیدار را خوب به یاد سپردیم. کاشانی گلی دریافت نکرد و عقاب پنج گل خورد.
میگفت سال سوم دبیرستان فوتبالزده شد و رفت سراغ کشتی. سپس به والیبال روی آورد و آن قدر خوب بود تا در تیم برگزیده آموزشگاهها جای بگیرد. ورزشکاری بود چندوجهی. سرانجام با شخصیت کلیدی زندگی ورزشیاش روبهرو شد، با دکتر اکرامی، رئیس باشگاه شاهین. سال ۱۳۴۱ شاهینی شد و در پستهای مختلف بازی کرد. میگفت در سفری به خوزستان در پست گوش چپ طی نیمه اول سه گل زده و خودش هم حیرت کرده.
انحلال شاهین مترادف بود با سالهای اوجش. جام ملتهای آسیا ۱۹۶۸ از راه رسید و او در بیستوپنج سالگی پرواز بلندش را انجام داد. در قلب دفاع کنار حسن حبیبی قرار گرفت و عنوان قهرمانی را به چنگ آورد؛ نخستین افتخار تیم ملی را. قهرمانی که چهار سال بعد تکرار شد، این بار با زوج کاشانی و اکبر کارگرجم در قلب دفاع. در پرسپولیس با برادران وطنخواه، ابراهیم آشتیانی و بعدتر مسیح مسیحنیا خط دفاعی را شکل داد و جام تخت جمشید را هم به ویترینش افزود.
از آن دسته بازیکنانی بود که ذات ورزش را به فتحالفتوحات پرهیاهو ترجیح میداد. هرگز او را هیجانزده ندیدیم و هیچگاه افتخاراتش را به رخ نکشید. کسی نبود که خاطره پیروزی شش صفر برابر تاج را به رخ کشد.
در دی ماه ۱۳۵۳ کفشها را درآورد. در سی و یک سالگی. پرسپولیس و ملوان در امجدیه در روز وداع او و بهمن صالحنیا به میدان رفتند. بعد از ظهری که حمید شیرزادگان هم راهی میدان شد و کنار همایون بهزادی بازی کرد. زوج کاشانی در آن روز جواد اللهوردی بود. پرسپولیس سه یک پیروز شد و همه چیز با انداختن دسته گلی بر گردن و دور گرداندن برابر سکوها پایان یافت.
پس از انقلاب به زمینهای که بر آن اصرار میورزید روی آورد؛ برپا ساختن باشگاهی با تکیه به فوتبال پایه.
رد فوتبال باشگاهی ایران باید از دربدری و نتیجهگرایی خلاص شود. باشگاه شاهین بدون عشق و شور او در شرق تهران سامان نمیگرفت. بعدها بهعنوان یکی از اعضای هیاتمدیره پرسپولیس از آینده حرف میزد که ناگهان وداع کرد. به سرعت برق و باد. بیخبر. در مهر ۱۳۹۸.
صدای خشدارش در گوشمان میپیچد: «ما این جا تیم داریم، نه باشگاه.»
ابراهیم افشار، روزنامهنگار، هم در روزنامه همشهری نوشت: «مرگ اگر این همه سهل و در دسترس باشد که تو زنگ آیفون رانندهات را بشنوی و بگویی «وایستا دارم میام» و بعدش تا بروی شلوار تنت کنی، ناگهان همچون برگی خزانزده بیفتی زمین و تمام کنی، چیز معتبر و رشکبرانگیزی است و اصلا بگو سراغ همه ما بیاید. او هنوز آن قدر سر حال بود که با خود میگفتم هنوز وقت دارم برای تاریخ شفاهی، بروم سراغش و خاطره آن نامه معروف آقای اکرامی - مدیر کلوپ شاهین - خطاب به آقای مهدی دری - سردبیر کیهان ورزشی - را بگیرم که نامهرسانش او بود؛ نامهرسان یک سند غریب تاریخی در حوزه رسانههای مکتوب ایران که از همانجا نگاهش به مطبوعات را از اعتبار انداخت. نه او هنوز سر حال بود و هر روز عکس و خبرش در رسانههای بیصاحاب میچرخید و همین گولم زد. چه میدانستم او از درون پوکیده است و باید سریع یک دوربین بکاریم جلویش و بگوییم از دوران سرکنسول بودنش بگوید که چگونه مردم آلاخون والاخونی را در نهایت حرمت نجات میداد. او تنها فوتبالیست دیپلمات در ایران بود. یک «فوتبالیست - دیپلمات» ملیگرا که گرچه حضور کلیشهایاش در دهههای اخیر در هیأتمدیره پرسپولیس، ارج و قرب واقعیاش را خدشهدار کرد اما هر چه باشد چیزی از شرافت ابدی او کم نکرد.
شاهین بعد از خداحافظی شیر داخل دروازهاش - امیر آقاحسینی - ۳گلر داشت؛ هادی و جمشید و فاروق. اما اگر یکی از آنها ناز و نوز میکرد، در خط دفاعیاش شیری به نام جعفر حاضر به یراق بود که یک خط از بک بیاید عقب و وایستد توی گل و از دروازه تیمش دفاع کند. جعفر کاشانی در اوج ستارگیاش جمعا ۳بار گلری کرد؛ یک بار که عزیز اصلکاری، ناز و نوز کرد و پول خواست و دهداری تمکین نکرد و گذاشتش بیرون و به جعفر فرمون داد که برود دستکش پیدا کند و بایستد توی گل. یک بار هم که جمشید نیامد و جعفر دروازهبان تیمش شد. بار آخر هم که همه گلرها غیبت کردند او چنان چابک و مسلط در گل ایستاد که انگار به روزهای نوجوانیاش در محله چهارصددستگاه برگشته که عاشق دو تا سنگ بود که بگذارد جای دو تا تیر و بپرد وسط و شیرجه پشت شیرجه بزند. نخستین بار در بازیهای باشگاهی سال ۱۳۴۲ بود که گلرهای شاهین (جمشید محمدی و اصغر بابایی) نیامدند. آنها با راهآهن بازی داشتند و عجیب این که جعفرآقا برای نخستین بار پیراهن تیم شاهین را تناش میکرد. یک عمر در رؤیای این روز بود که آقای شیرخدا بفرما بزند و او پیراهن سپید شاهین را تناش کند و در زمینها و آسمانها آرام و قرار نگیرد. انگار که یک پیرهن نظرکرده به دستش آمده بود. باید میمرد برایش. شاهین آن بازی را یک - هیچ با گل حمید شیری برد و جعفرآقا رو سفید آمد بیرون.
دومین دروازهبانی جعفرآقا خیلی داستان داشت. سال ۱۳۴۷ شاهینیها در پرسپولیس جمع شده بودند و حالا با عقاب معروف بازی داشتند. آقافکری روی نیمکت عقابی نشسته بود که ۷ ستاره ملی داشت و پرویزخان دهداری رو نیمکت قرمزها جاخوش کرده بود. شاید بچههای پرسپولیس هیچوقت چهره غضبکرده دهداری را فراموش نکرده باشند که با تغیّر و در حال انفجار، از رختکن زد بیرون و گفت: «گلر تیمم پول خواسته؟ گفته پول ندین نمیرم تو گل؟»... ناگهان رو کرد به جعفرآقا و گفت: برو وایستا تو گل... کاشانی گفت آقا من؟ کمکها گفتند: «عزیز امروز ناز میکنه، هادی هم که بهخاطر اختلاف با عزیز، اصلا سمت امجدیه نیامده. کی بهتر از تو؟!» جعفرآقا مِن و مِن کرد اما وقتی پرویزخان گفت: «برو وایستا، گل هم خوردی مشکلی نیست» پیرهن گلری را تنش کرد رفت توی قفس توری. این اما یکی از درخشانترین روزهای زندگی جعفرآقا بود. وقتی پرسپولیس پنج - صفر عقاب را برد هیچکس اندازه دهداری از شادی، غش و ضعف نمیکرد.
سومین تجربه دروازهبانی جعفرآقا در خوزستان رخ داد که آن روز پرسپولیس بدون گلرهای فیکسش رفته بود جنوب و همه عزا گرفته بودند. باز هم نگاهها به سمت جعفرآقا چرخید. در استادیومی مملو از تماشاگر، قرمزها ۲ بر صفر بردند و جعفرآقا شد تنها گلر بدون سابقه دروازهبانی با ۳کلینشیت رسمی! بهترین رکورد ایران؛ بهترین رکورد برای یک مدافع-گلر در ایران.
پسر چهارصد دستگاه که بعدها به دیپلمات قهاری تبدیل شد، هنوز بعد از این همه سال، دور و بر شاهین عزیزش - همان کلوپ محبوبی که جوانیاش را آنجا گذاشته بود - میپلکید و همیشه از گفتن این سه خاطره دروازهبانیاش، کیفور میشد. او دو روز پیش هم برای آخرین بار پشت میزش در باشگاه شاهین نشست و کمربند چرمیاش را شل بست و از مهمانانش عذرخواهی کرد که «دکتر گفته جای عملت نباید فشرده شود.» شب هم که رفت منزلش. تنها نشست و به تلویزیون نگاه کرد. صبح که رانندهاش زنگ زد، آیفون را برداشت و گفت: وایستا پایین، دارم میآم. شوفره هرچه ایستاد دید نیامد. گفت این بشر هرگز در زندگیاش بدقول نبوده است. رفت بالا دید جعفرآقا افتاده زمین. من بودم میگفتم جعفر آقا پاشو. پاشو آن خاطره گلریهایت را برایمان تعریف کن. خدا را چه دیدی. شاید زد و برگشتی. برگشتی و دوباره وقتی این بچه خبرنگارها دورهات کردند برای گریز از بحثهای جنجالی، به همان تک جملهات پناه ببری که نیم قرن است ورد زبانت است: «پرسپولیس باشگاه نیست و تیم است.» هر وقت این جمله را تکرار کردی، جوجهها کپیپیساش کردند و انداختند سر زبانها و گفتند که جعفرآقا فقط این جمله کلیشه شده را بلد است. آنها از استعفانامههای پشتپردهات خبر نداشتند.
آدمی که در رقابتهای جام ملتهای آسیا، المپیک، جام جهانی کوچک و صد رقم تورنمنت مهم در دفاع وسط ایران بجنگد و آخ نگوید چرا باید در این سالها برای حضور در معادلات پیچیده باشگاه پرسپولیس کم بیاورد. انگار هر کسی در این زمان پستی بگیرد باید بخشی از آبرویش را حراج کند. اما در برج عاج نشستنها میتواند آدمی را آسیبناپذیر نگهدارد. او اما چنین بود که از حضور در معرکهها نمیترسید. چون شاگرد ازلی - ابدی آقای دکتر اکرامی بود که رأفت قلبش در برابر بچهها کتمانناپذیر بود. همیشه یادش بود که وقتی جعفر را در دوران محصلی دیده بود بهش گفته بود: «باباجون میآی تو تیم ما بازی کنی؟» آن روزها مربیها کودکان را به اسم باباجون صدا میکردند و آدم دوست داشت دار و ندارش را بدهد اما یک بار باباجون صدایش کنند. جعفرآقا هم از سال۴۳ که به شاهین پیوست تا ۵۳ که از فوتبال رفت ۲۰سال تمام دوست داشت مدلی از سبک اکرامی را ادامه دهد. سال۴۳ تازه در دیدار مقابل دینامو تفلیس بود که در سفر شوروی، خودش را اثبات کرد. اما چه فایده؟ بتخانه او ۳سال بعد دچار فروپاشی شد و نخستین ضربات کارد در فوتبال عاطفی ایران در قلبش فرود آمد و جای آن زخم تا ابد در سینهاش ماند. نسلی که از بس به شاهین وفادار میماند که اسم فرزند مذکرش را هم شاهین میگذاشت زمستان۴۶ با انحلال تیمش به انتهای جهان رسید. و او چندماه گذرش به پرسپولیس افتاد که تا ابد وفادارش ماند. با این همه اما روز ۲۷آذر ۱۳۵۳ برای او روز دیگری بود؛ روزی که میخواست دل از تیمش بکند و در وزارت خارجه به آرزوهایش برسد. آن روز هم تیفوسیهای تیم دست از سرش برنداشتند که ما را جلوی تاجی تنها نگذار و جعفرآقا پیشاپیش تیمش به میدان آمد تا برای آخرین بار با پیراهن پرسپولیس بدرخشد و جالب این که تیمش داربی را ۲-۱ برد و جعفر با خیال راحت روی دوش همتیمیهایش زمین را دور زد. جالب این که ناصر حجازی آن روز درد باخت در داربی را فراموش کرد و همراه جعفر میدان را دور زد تا مدافع جنگنده تیم ملی را در چنین روز رمانتیکی تنها نگذارد.
جعفر آقا در وزارت امور خارجه ابتدا به انگلیس، سپس به آلمان غربی رفت و ۲ سال و نیمی را در آنجا ماند و آنگاه در سوریه و امارات در جایگاه سرکنسول از مهرورزی به ایرانیهایی که در کشورهای عربی تحقیر میشدند مضایقه نکرد. وقتی بازنشسته شد در هیأت امنای باشگاه شاهین و هیأت مدیره باشگاه پرسپولیس که برادران تنیاش بودند نشست یک گوشه و نان و ماستش را خورد و رفقایش هر چه گفتند بیا از این وادیها بیرون و اعتبار خودت را در این فضای آنارشیستی رسانهها خدشهدار نکن گوش نداد. حالا اگر از من میشنوید یکبار دیگر آیفون خانهاش را بزنید احتمالا میآید میگوید وایستید الان میآیم. خدا را چه دیدی شاید آمد و باز دستکش گلری دستش کرد و جای عزیز ایستاد.»