جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۳۹۷۵۴
شنبه ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۴

راننده از آینه ی ماشین نگاهی به جوان انداخت و با اشاره به خیابان دکتر کامرانی گفت: «برم سمت دانشگاه؟». جوان سرش را از پنجره ی تاکسی به سوی راننده چرخاند. باد موهایش را به هم ربخته بود. دستی به موها کشید و گفت: «بله لطفا!» و باز در اندیشه فرو رفت.

هزینه های گزاف دانشگاه بار سنگینی را بر شانه اش گذاشته بود. میان دوراهی رفتن یا ماندن گیر افتاده بود. باید در کنار درس شغل مناسبی پیدا می کرد تا بتواند از عهده پرداخت هزینه ها برآید یا این که درس را رها می کرد و عطای دانشگاه را به لقایش می بخشید. تازه سه ترم از دانشگاه را گذرانده بود.
«آقا! آقا!» صدای راننده او را از میان انبوه خیالات ببرون آورد.« آقا! رسیدیم.» کرایه ی تاکسی را داد و وارد محوطه بزرگ دانشگاه شد. 

از کیوسک نگهبانی گذشت. نگهبان سرش را از پنجره ی کیوسک بیرون آورد و با لبخند به سلام جوان پاسخ داد. باغچه های باریک در دو سوی دیوارهای آجری پوشیده از گل های بنفشه و اطلسی بود.
میدان میانی محوطه از ترکیب رنگ های بنفش، صورتی، قرمز و سفید در میان چمن های سبز و نخل های زینتی خوش منظر، قاب نقاشی زیبایی را به تماشا گذاشته بود.  بوی خوشی در هوای خنک صبحگاه پیچیده بود. جوان میدان را دور زد و روی نیمکت چوبی نشست. سرسبزی و نشاط باغچه و چمن های آب پاشی شده کمی او را از آن حال و هوای گس بیرون آورد. کیف چرمی اش را گوشه ی نیمکت گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت. تلاش می کرد برای گذر از این تردید راهی بیابد.« نباید زود تسلیم بشم، حتما راهی وجود داره!».

دو پروانه ی سفید خالدار گرد گل ها می رقصیدند. چشمان جوان، رقص پروانه ها را همراهی می کرد. هر دو پروانه روی گل اطلسی صورتی رنگ آرام گرفتند. ساقه ی نازک گل ها در هم پیچیده بود و با وزش نسیم به هر سو خم می شد.  لحظاتی نگاه جوان روی دسته ای از گل های سفید ثابت ماند و پس از دقیقه ای حالت چهره اش عوض شد. آرام از روی نیمکت بلند شد .به سوی باغچه رفت. ساقه ها را کنار زد. بسته ی کوچکی لای بوته ها افتاده بود. آن را باز کرد .چهره اش مانند اطلسی های باغچه شکفت. یک دسته اسکناس درشت!

گویی دستی نامرئی آن همه پول را در آن باغچه کاشته بود تا گره کور زندگی او گشوده شود. حالا دیگر همه چیز را زیبا می دید. سرخوش و مشتاق بسته را برداشت و دور و بر را پایید. کسی را در آن حوالی ندید. شتابزده آن را در کیف گذاشت.  این همان چیزی بود که هفته ها آرام و قرارش را گرفته بود و حالا می توانست مانند یک ناجی او را از آن گرداب موهوم رها کند. حالا دیگر خیالش از بابت شهریه ی آن ترم راحت شده بود. ولی.... نه! حسی کمرنگ در گوشه ای از قلبش آزارش می داد؛ وجدان!

بایدها و شایدها داشتند آرام آرام به درون سلول های مغزش می خزیدند. چیزی نگذشت که ذهنش از انبوه پرسش ها پر شد و قلبش را میان آن همه حس خوب و بد و گنگ فشرد.باز حال ناآشنای اول صبح، بر شادی اش چنگ انداخت. آن پول از آن او نبود و دلخوشی اش بیهوده بود.  خوب می دانست باید چه کند. نباید اسیر تردید می شد. تنها راه آزاد شدن از وسوسه و رسیدن به آرامش، سپردن اسکناس ها به بخش حراست دانشگاه بود.

«حتی اگه مجبور بشم قید دانشگاه رو بزنم ، نباید به این پول ها دست بزنم!».

« باور دارم این هم بخشی از آزمایش بزرگ زندگی منه..نباید وسوسه بشم!».

«خدا فراموشم نمی کنه. قطعا راه درستی بهم نشون میده!».

خودِ درونی اش بیدار شده بود و او را وامی داشت همان کاری را انجام دهد که هر انسان وارسته می پسندد. کیف را برداشت. وارد راهروی دانشگاه شد. اتاق حراست در ابتدای ساختمان دانشگاه قرار داشت.
پول ها را که تحویل داد، نفسی به راحتی کشید. گویا باری به سنگینی کوه از شانه اش برداشته شده بود.

*******

چند روز از این ماجرا گذشته بود و زمان ثبت نام داشت کم کم به سر می رسید. ذهنش همچنان درگیر یک جدال بود. جدالی میان وجدان و نفس! ستایش و سرزنش! اما در ته قلبش آرامشی شگفت از روزنه ای کوچک سوسو می زد. حس خوبی داشت. ندای درونش او را امید می داد.

وارد راهروی دانشگاه شد. شلوغ بود. عده ای گرد یکی از تابلوهای آگهی جمع شده بودند. نزدیک تر رفت. از میان آن همه دانشجو راهی به جلو باز کرد. روی تابلو، نام دانشجویان برتر مسابقات فرهنگی هنری استان سنجاق شده بود. رتبه های یکم تا سوم استانی در پنج رشته به ترتیب نوشته شده بود.

هدیه ی دانشگاه به دانشجویان برتر، معاف شدن از پرداخت هزینه ی همان ترم بود.  با اشتیاق نام ها را از ذره بین نگاه گذراند. چشمانش در گوشه ی راست تابلو روی نام خودش خیره ماند. او رتبه سوم آزمون تفسیر نهج البلاغه را به دست آورده بود.  لبخندی شیرین بر لبانش نشست و باور قلبی اش بار دیگر در خاطرش جان گرفت؛ «خدا هرگز فراموشم نمی کنه، هرگز!»

نظرات بینندگان
زینب مروجی
|
-
|
سه‌شنبه ۰۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۰۷
سلام مثل همیشه عالی و بی نظیر

احسنت به قلم توانای شما دوست و همکار مهربان
شبنم آقائی
|
-
|
سه‌شنبه ۰۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۵
سلام نیره جان 

موضوع بسیار زیبایی انتخاب کنید،  بسیار  زیبا مسیر را پیش رفتید 

من از داستان نویسی  تجربه ای ندارم ، از داستان و هنرتان خوشم آمد 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر