سه‌شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار فرهنگ و هنر
اختصاصی «فکرشهر»:
فکرشهر: آن روز صبح هم او را از دور دیدم. نور کم جان خورشید از لای شاخ و برگ های درختان بر سینه ی خیابان می تابید و تصاویر سایه روشنی را بر در و دیوار خانه ها طراحی می کرد...
کد خبر: ۲۰۰۱۰۸۹
يکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲ - ۲۱:۲۶
فکرشهر

درختان سربرافراشته ی نارون سرتاسر خیابان رازیر چتر رنگارنگ خود پوشانده بودند. نسیم صبح پاییزی لرزه بر شاخ و برگ درختان می انداخت و گاه چند برگی زرد و خشک از بلندای نارونی، آرام و بی صدا بر زمین می افتاد و در میان انبوه برگ های خزان زده گم می شد.

پاکبان محله را هفته ای سه بار می دیدم. صدای خش خش جارویش روی سنگفرش پیاده رو به گوش می رسید. پیرمردی بود سپید روی با انبوه ریش های جو گندمی و چشمانی تنگ که مردمک چشمانش چون تیله ی کوچکی در زمینه ی سفید میان دو پلک ناپیدا بود. سفیدی چشمانش به خون نشسته بود و عینکی ته استکانی بر چشم داشت. موهای کم پشتش چهره ی استخوانی اش را می پوشاند. چین و چروک های صورت و گردن، قامت بلند نیمه خمیده و دستان ستبر پرپینه اش از رنج های روزگار بی رحم حکایت ها داشتند.

با همه ی این ها خوشرو و خوش گفتار بود. اهالی محله ی فردوس اورا بابا صدا می زدند . گاه که بابا سهراب خسته از کار نیمروزی در گوشه ی پیاده رو برای استراحتی کوتاه کز می کرد اهالی با استکانی چای یا لیوانی نوشیدنی خنک غبار خستگی را از چهره ی زرد و تن نحیفش می زدودند. امین محله و پدری دلسوز بود. جز حقوقی ناچیز که از شهرداری می گرفت به هیچ هدیه و انعامی رضایت نمی داد.

آن روز صبح هم او را از دور دیدم. نور کم جان خورشید از لای شاخ و برگ های درختان بر سینه ی خیابان می تابید و تصاویر سایه روشنی را بر در و دیوار خانه ها طراحی می کرد. بابا سهراب پیاده روی آن سوی خیابان را جارو می کرد و صدای آهنگین جارو با قیل و داد کلاغ های سرما زده در میان شاخ و برگ نارون ها در هم آمیخته بود.

شالی آبی رنگ و کلاه دستباف مشکی، گردن و گوش هایش را پوشانده بود.

برخلاف روزهای پیش عینکی بر چهره نداشت. قامتش بلند تر به چشم می آمد و اثری از خمیدگی در اندامش دیده نمی شد. حرکت جارویش روی سنگفرش پیاده رو ناشیانه بود. گویا در دنیایی دیگر سیر می کرد.

از دور صدایش کردم:

- خدا قوت بابا سهراب!

رو بر نگرداند. انگار صدایم را نشنید.

برگ های زرد و نارنجی آسفالت کف خیابان را پوشانده و در جوی های پر آب پیاده رو شناور بودند. برگ ها زیر فشار کفش هایم به آرامی ناله می کردند. منظره ی دل انگیزی از پاییز رنگارنگ در قاب خیابان فردوس چشم نوازی می کرد.

ماشین را روشن کردم. بابا سهراب حالا داشت برگ های کپه شده را در گاری دستی اش خالی می کرد.

سرعت ماشین را کم و در کنار پیاده رو توقف کردم. بابا سهراب پشتش به خیابان بود.

شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و دوباره سلام کردم.

جوانی بلند قامت در لباس نارنجی رنگ با چشمان میشی که ته ریشی سیاه بر جذابیت سیمایش می افزود رو برگرداند و با خوشرویی سلام کرد.
بهت زده نگاهش کردم. با لرزشی که در لحن کلامم آشکار بود پرسیدم:

- شما تازه به محله ی ما اومدین؟ آقای جهانبخش رو می شناسین؟ ما بهش میگیم بابا سهراب....

- بله، ایشون رو می شناسم.

دستش را زیر شال دور گردنش برد و هندز فری را از گوشش برداشت.

باز با تردید پرسیدم:

- حالش خوبه؟ چرا نیومده سر کار؟ بابا سهراب بیش از ۲۰ ساله که پاکبان محله ی ما بود.

جوان تبسمی کرد. گویا بابا سهراب را سال های زیادی می شناخت.

با همان لبخند جلو آمد و با من دست داد.

- تا دو هفته ی دیگه خوب میشه و میاد سر کار.

با تعجب به جوان نگاه می کردم. ته چهره ی جوان برایم آشنا بود . ولی نمی دانستم او را کجا دیده ام. باز پرسیدم؛

- اتفاقی افتاده؟

پاسخ جوان من را از پرسش های فراوانی که در سرم به غلغله افتاده بودند نجات داد.

- من پسرش‌هستم. بابا بخاطر عمل آب مروارید چشمش باید چند هفته استراحت می کرد.

- عجب! پس شما باید فربُد باشی. همون نوجوونی که تو جشن عروسی آقای سرمد دیدمش. اون موقع شاید ۱۳..۱۴ ساله بودی...

- بله، از اون سال ها خیلی میگذره.

از ماشین پیاده شدم. با دیدن فربُد که حالا جوانی خوش قامت و زیبا شده بود به وجد آمدم. به هندزفری اش اشاره کردم و به شوخی گفتم؛

- چه خوب! موقع کار حتما موسیقی گوش می کنی!

خندید. ردیف دندان های سفیدش در قاب چهره بر زیبایی اش افزود.

- به موسیقی هم علاقه دارم، ولی الان داشتم یک کتاب صوتی گوش می کردم.

با تردید گفتم:

- دیگه باید دانشگاه رو تموم کرده باشی. درسته فربُد جان؟

متین و آرام پاسخ داد:

- دانشجوی ترم آخر دکترای روانشناسی بالینی هستم.

هیجانی ناشناخته سراپایم را فرا گرفته بود. بی اختیار او را در آغوش کشیدم.

فربُد از سر شرمندگی خود را از آغوشم رها کرد و گفت:

- می ترسم لباس تون کثیف بشه!

در حالی که او را می بوسیدم گفتم:

- فربُد ! تو با این لباس بیشتر مایه ی افتخار محله ی فردوس هستی. هم تو و هم بابا سهراب . امروز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی منه. حتما به عیادت بابا میام.

دستش را به گرمی فشردم و خداحافظی کردم.

سوار بر ماشین، حرکت کردم.

از آیینه ی ماشین فربد را دیدم که هندزفری را دوباره در گوش گذاشت. دستکشش را پوشید ، جاروی دسته بلندش را برداشت و گوشه ی جدول خیابان را جارو کرد.

از مسافتی دورتر، دکتر فربد جهانبخش را می دیدم که با لباس یک پاکبان در حلقه ی رنگ های خیره کننده ی پاییزی زیر نور طلایی خورشید، همچون یاقوتی نارنجی می درخشید.

منبع: فکرشهر
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر