شنبه ۰۱ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر: من آن سال‌ها فکر می‌کردم خیلی روزنامه نگارم، خیلی حق گویم و قلمم روی کاغذ نمی‌دود جز برای نوشتن از درد و رنج مردم. آن روز دوستم با همین عبارات مرا به میزبان معرفی کرد. «رجبی»، قیافه بلند و قامت هنوز خدنگی داشت و منی که...
کد خبر: ۲۰۱۱۶۷۲
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۲
فکرشهر

چند سال قبل در شور و شر جوانی به قول سعدی: «چنانچه افتد و دانی»، دوستی مرا در روستای حسن آباد به دیدن «غلامعلی رجبی» برد. 

من آن سال‌ها فکر می‌کردم خیلی روزنامه نگارم، خیلی حق گویم و قلمم روی کاغذ نمی‌دود جز برای نوشتن از درد و رنج مردم. آن روز دوستم با همین عبارات مرا به میزبان معرفی کرد. «رجبی»، قیافه بلند و قامت هنوز خدنگی داشت و منی که آدم کوتاه قدی هم نیستم، به زور به شانه هایش می‌رسیدم. آن روز پیرمرد برای این که بهتر ببیندم، بالا تنه اش را عقب کشید و نگاهی به سرتاپایم انداخت؛ یک بار از بالا به پایین، یک بار هم از پایین به بالا. بعد انگشتان دستش را شبیه لقمه کرد، در هوا چرخاند و به تندی گفت: «..»؛ بگذریم که چه گفت؛ همین قدر بگویم که توپش خیلی پر بود؛ اصلا در برخورد اول نه گذاشت، نه برداشت و با اظهار نارضایتی و انتقاد تند از قشر قلم به دست، همه را به یک چوب راند و خصوصا بنده را ندید و نشناس، شست و رُفت و مشت و مال داد و انداخت روی بند تا خشک شوم. 

آن روز خیلی دمق و تو لب شدم؛ دورخیز کردم که جوابی بدهم، اما دوستم سقلمه‌ای بهم زد یعنی هیچی نگو. بعد‌ها که بیشتر و بهتر شناختمش، فهمیدم رک گویی و بِر بودن و اظهارنظر‌های بی پروا، جزیی جداناپذیر از شخصیت اوست و عصبانیتش معمولا دوستانه و کم عمق و از سر دلسوزی است. همان روز هم به محض این که نشستیم، هنوز جایمان گرم نشده بود، برای این که از دلم در بیاورد، یک چای خوش رنگ توی استکان تمیزی به دستم داد، لبخند محوی زد و گفت: «اینم سی آقای روزنامه نگار». 

از آن روز به بعد، گهگاهی به دیدنش می‌رفتم، اما مواظب بودم بین دیدار‌ها زیاد فاصله نیفتد، چون اگر چنین می‌شد، به محض دیدنم با صدای بم و مردانه اش که یک پرده از صدای هم سن و سالانش بالاتر بود، می‌گفت: «آقای روزنامه نگار، آقای روزنامه نگار، شما‌ها با قلمتون مملکتو به باد دادید خو هیچ، دیدنِ مونه پیرمردم نمیاین؟».

«غلامعلی رجبی»؛ صدای بلند آزادگی

جالب این که هر بار که به دیدنش می‌رفتم، می‌دیدم از هر قشر و گروه و صنف و تفکر و هر نحله فکری، گوش تا گوشِ اتاق، آدم نشسته و او که ما، «کدخدا» صدایش می‌زدیم، با فروتنی در صدر مجلس نشسته و با صدای رسایش صحبت می‌کند؛ حرف‌هایی شنیدنی که بیشترشان کارد روی پیوند بود. 

«رجبی» علیرغم ظاهر تند و کمی تلخش و برخلاف رک گویی هایش، در باطن مردی دلسوز و احساساتی بود و اگر می‌شنید سیلی در آذربایجان جاری شده یا تصادفی در سیستان اتفاق افتاده و یا چند نفر آن سرِ ایران کشته شده اند، او این جا توی «حسن آباد»، زانوی غم در بغل می‌گرفت و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. او نه به زبان، بلکه به دل معتقد بود: «همه ایران سرای من است». 

رجبی به تاریخ باستان خصوصا با نام و اسامی رجال تاریخ معاصر آشنایی نسبی داشت. اهل مطالعه بود و بر نظراتش پافشاری می‌کرد و گرچه به سختی قانع می‌شد، اما آدم فهمیده و منصفی بود و در بحث وقتی سکوت می‌کرد، یعنی کوتاه آمده است. هرگاه چیزی می‌گفت و نمیفهمیدی یا بر موضعت اصرار می‌کردی، ادامه بحث را بی فایده می‌دید؛ در این مواقع سرش را زیر می‌انداخت و به نشانه تاسف چند بار تکان می‌داد. بلند طبعی، گشاد دستی، در و خانه داری و سفره کرم خودش و مرحوم پدرش شهره خاص و عام بود و به قول یکی از دوستان، کم‌تر دشتستانی پیدا می‌شود که از خرمای باغ «غُلملی حاج سَن» نخورده باشد پ. هر سال فصل برداشت که می‌شد سهم رطب و خارک دوستانش را یکی یکی به در خانه شان می‌فرستاد. خودش می‌گفت: «دوستانم شریک باغ منند». شنیدم به بچه هایش سفارش کرده بود اگر دیدید کسی آمده توی باغ، رطب و خارک می‌خورد، طوری رفتار کنید که نفهمد شما صاحب باغ هستید. 

چندسال آخر با این که کمرش خم شده بود و به سختی راه می‌رفت، اما مثل همه عمر، کمتر مراسم ختمی بود که در آن شرکت نکند. رجبی آدم جدی بود و خنده کم‌تر از روی لبانش گذر می‌کرد. این اواخر گاهی بعد از حرف هایش کمی می‌خندید، اما من می‌دانستم این‌ها خنده نیست؛ به قول «عباس خلیلی»، زخم‌های درونش است که دهان باز کرده اند و به ما لبخند می‌زنند.

تشییع جنازه رجبی بدون اغراق یکی از شلوغ‌ترین و پرشورترین خاکسپاری‌های دشتستان بود که نشان از مردمداری او و قدردانی مردم داشت. زندگی با شرافت برای «غلملی حاج سَن» اهمیت زیادی داشت؛ او در همه هشتاد سال عمرش مردی آزاد و آزاده بود و از حقارت و زبونی متنفر بود. او به این بیت حضرت حافظ اعتقاد راستین داشت: 

«من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد».

روح شاد.

«غلامعلی رجبی»؛ صدای بلند آزادگی

منبع: فکرشهر
نظرات بینندگان
ناشناس
|
Spain
|
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ - ۲۳:۱۳
درود بر شما جناب عبدالهی بزرگوار
قلمت مانا که برای مردان نیک روزگارمان می‌چرخد
معرفی انسانی برجسته و فوق العاده با هوش و دانا جناب مرحوم غلامعلی رجبی وظیفه همه قلم بدستان است
و شما این رسالت را انجام دادید
نوای آزادی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
سه‌شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳ - ۲۳:۵۲
به امید روزی که همه‌ی ملت ایران در روز مرگشان سال ها باشد که نقاب از چهره اشان برداشته باشند
این بیت تقدیم به روح رجبی عزیز
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خاری پی شبنم نمی گردم
روحت شاد گلبرگ مغرور
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر